آرزوی یتیم شدن
پدرم به شکلی از یتیم شدنش در هفتسالگی سخن میگفت که خالی از افتخار و شعف نبود. انگار که در غیاب پدر، بزرگشدن و از آب و گل درآمدن تجربهای دوستداشتنی و حسرتبرانگیز باشد.
الان که فکر میکنم میبینم شاید من در کودکی و نوجوانی در ناخودآگاه خودم از اینکه پدر داشتم احساس شرمندگی میکردم و از فرزندان شهدا و بقیه بچههایی که پدر نداشتند و بیشتر از همه از خود پدرم خجالت میکشیدم. الان که فکر میکنم میبینم که من شاید در ناخودآگاه خودم آرزوی یتیم شدن داشتهام.
روزی که پدر مُرد، من که چندروزی تا تولد چهارده سالگیام مانده بود، میخندیدم و به بقیه که گریه میکردند تسلی میدادم. نمیفهمیدم بقیه چرا گریه میکنند. آیا نگران بدبختی و درماندگی من و خواهرم هستند؟ آن روز در دلم اطمینان داشتم که بدون حضور پدرم میتوانم بیهیچ مشکلی زندگی را پیش ببرم (و البته امروز می.دانم که تصورم اشتباه بوده و حتی امروز هم به پدرداشتن نیاز دارم.) آیا دلشان برای پدرم میسوزد که چرا مرده؟ پدرم دیوانهوار عاشق و چشمانتظار مرگ بود. درنهایت اشتیاق و حسرت از زیبایی مرگ و پس از آن میگفت. سالهای سال بود که هیچ آرزو و برنامهای در دنیا نداشت و فقط آرزوی مرگ و رهایی میکرد. پس آنها برای چه و برای که گریه میکردند؟
امروز که فکر میکنم میبینم ذهنم از عقده اودیپِ هملتگونهای خالی نبوده. شاید از مرگ پدرم خوشحال بودم. شاید فکر میکردم که با سخره گرفتن دنیا ما را و مادرم را میآزرده و پس حق او بوده که اینطور ناگهانی بمیرد و به آرزویش برسد. نمیدانم.
پدرم حوالی ظهر هفتم بهمنماه از دنیا رفت. زندایی من، مژگان که پرستار بود و مثل مادرم و پریسا خودش را به شرکت زیمنس محل کار پدر در خیابان تخت جمشید رسانده بود، بعداً گفت بابا در همان آمبولانس تمام کرده و رفتنشان از این بیمارستان به آن بیمارستان بیهوده بوده. بالاخره، بیمارستان بخارست بیمار را پذیرفته بود و گواهی فوت را صادر کرده بود.
صبح روز هشتم بهمن یک یا دو اتوبوس شرکت واحد جلوی خانه ما در خیابان ۲۲۰ غربی فلکه چهارم تهرانپارس آماده بود تا ما را به قم و بهشت زهرا ببرد. این هماهنگی ما و برنامهریزیها را لابد عمو صدرا، پسرعموی پدرم کرده بود، شاید هم محمد صالحی، پسرعمه بزرگم و یا حسین احمدزاده، داماد عمویم.
در اتوبوس کنار پنجره نشستم و به بیرون زل زدم و در فکرم شروع کردم به برنامهریزی برای روزهای بیپدری و اینکه حالا چگونه تواناییهای خودم را به دیگران اثبات کنم.
کنار دستم پسرداییام، زهیر طیب نشسته بود که آنموقع شاید دوم دبستان بود. وسطهای راه وقتی اتوبوس با سر و صدای زیاد در اتوبان حرکت میکرد و من در افکار خودم غوطهور شده بودم، یواشیواش به این فکر افتادم که گیریم ما هیچ احتیاجی به پدر نداریم و این غصه ندارد، گیریم مرگ آرزوی پدرم بود و رسیدن او به آرزویش گریه ندارد، اما اینها به کنار؛ آن کسی که رفت عجب آدم خاصی بود. چه حرفهای قشنگی میزد، چه خاطراتی گذاشت، چه محضر گرم و شیرینی داشت، روحش چقدر و چقدر و چقدر بزرگ بود. یکدفعه دلم برای آنکه رفته بود، تنگ شد. برای آنکه حتی اگر پدرم هم نبود جاداشت برای مردنش ساعتها گریه کرد.
تا اتوبوس در پارکینگ جلوی غسالخانه بهشت زهرا بایستد تا توانستم گریه کردم. طفلی زهیر هم انگار از گریه کردن من گریهاش گرفته بود و پابهپای من گریه میکرد.