افسون از ما بهتران

خدا رحمت کند قدیمی‌ها را که در هر حرفشان صدتا حساب و حکمت بود. مثلاً خدا بیامرز سلطنت خانم از همان بچگی مدام به پدر و مادرم می‌گفت نگذارید بچه‌تان اینقدر کتاب بخواند. هرکس کتاب خوانده یا دیوانه شده و یا آواره. آن موقع‌ها می‌گفتم همه این حرف‌ها خرافات و بی‌پایه است. اما امروز می‌فهمم هیچ باوری بی‌حکمت نیست و آن بستگان و آن همسایه‌ها پر بیراه نمی‌گفتند.

چه درد سرتان بدهم. من این حرف‌ها را از این گوش می‌گرفتم و از آن گوش در می‌کردم و اینقدر داستان و تاریخ و هزار جور کتاب تر و خشک و گرد و دراز خواندم و شدم این که می‌بینید. از طرفی دلم پی هرچه قصه و ادبیات و از این جور خزعبلات پر می‌کشد و از طرفی هی نشسته‌ام و نامه‌ها و کتاب‌های خاک گرفته قاجاری را بالا و پایین کرده‌ام. آن‌قدر سرم توی این ورق‌پاره‌ها بوده و آن‌قدر از آدم‌به‌دور شده‌ام که رفیق و مونسم شده یکسری شخصیت‌های راست و دروغ قاجاری. یکی‌شان همین ابراهیم بیک.

ادامه نوشته

آرزوی یتیم شدن

پدرم به شکلی از یتیم شدنش در هفت‌سالگی سخن می‌گفت که خالی از افتخار و شعف نبود. انگار که در غیاب پدر، بزرگ‌شدن و از آب و گل درآمدن تجربه‌ای دوست‌داشتنی و حسرت‌برانگیز باشد.

الان که فکر می‌کنم می‌بینم شاید من در کودکی و نوجوانی در ناخودآگاه خودم از اینکه پدر داشتم احساس شرمندگی می‌کردم و از فرزندان شهدا و بقیه بچه‌هایی که پدر نداشتند و بیشتر از همه از خود پدرم خجالت می‌کشیدم. الان که فکر می‌کنم می‌بینم که من شاید در ناخودآگاه خودم آرزوی یتیم ‌شدن داشته‌ام.

ادامه نوشته

و اينك زمين

مگر بارها نشنيده بودي خدا كسي را كه در شادي كردن زياده‌روي كند، دوست ندارد؟ مگر نمي‌دانستي هر كس بين مردم فساد كند دشمن خداست؟

***

ـ «هارون! دوست دارم امروز همراه من باشي. من نمي‌توانم به شيريني و شيوايي صحبت كنم. شايد قارون با چرب‌زباني‌اش مرا به مسخره بگيرد. اما تو كلامي دلنشين داري. اگر با من همراه باشي خيالم آسوده است.»

در جواب برادرم گفتم: «اي فرستاده خدا! هر چه بگويي اطاعت مي‌كنم. اگر چه من هم مثل تو، دلم نمي‌خواهد با قارون روبرو شوم، چون همه مي‌دانن كه او به محبت و صميميت بين من و تو حسادت مي‌كند.»

ادامه نوشته