يادت نيست گفته بودي

« و فتنّاك فتونا»

حالا به غرقاب خون

« واستنعتك لنفسي »

به گوشم آويزان مي كني

حتماً حكايت « آسمان» و «قرعه فال» است

و افسانه « هركه مقرب تر» ؟!

 

باشد، باز هم تو بردي

آشتي!

جمع كن حوري و تخت و رودت

بنشين

برايت چاي بريزم

و مثل هميشه ها

 به كرور چشمِ هر نفس  

 تماشايت كنم