چه زیباست حرم كاظمین! دو گنبد كوچك زیبا برای دو باب‌الحوائج كه همه‌ی عالم را از ازل تا ابد كفایت می‌كنند. از باب‌المراد وارد می‌شویم و از باب‌الاجابه خارج. احساس عجیبی دارم. انگار این جا خانه‌ی پدرم است. یا جداه! به خوبی می‌دانم كه كوچكترین نسبتی با آن‌چه كه فرزندان شما باید داشته باشند ندارم. اما به همین اسم بی‌‌مسمّی هم افتخار می‌كنم. تمنایم در پیشگاه شما این است كه مرا حفظ كنید تا گناه و خطای بزرگی نكنم كه خدای ناكرده سبب وهن به سادات و ساحت مقدس شما باشد. خدایا كمك كن بتوانم تا حدی حرمت فرزند موسی بن جعفر(ع) بودن را پاس بدارم.
امام جماعت حرم، سیدحسین صدر است. اما امامان دیگری هم در حرم نماز می‌خوانند و هركدام مریدانی دارند. اطراف حرم یك مسجد اهل سنت قرار دارد كه صدای اذان عصر و عشای‌اش شنیده می‌شود. تصویری زیبا از زندگی صلح‌آمیز گروه‌ها در پناه دین.
عصر یكی دو ساعتی در بغداد گشت می‌زنیم. می‌گوییم كه پاكستانی هستیم. چراكه ورود ایرانی‌ها به بغداد ممنوع است. با یكی از رانندگان تاكسی به‌طور مفصل درباره‌ی اوضاع پاكستان صحبت می‌كنم كه حسابی مایه‌ی خنده‌ی محسن و رضا می‌شود. دلم می‌خواهد به دیدن دكتر حسین‌علی محفوظ (دكترای ادبیات فارسی از دانشگاه تهران) بروم اما منزل‌اش را پیدا نمی‌كنم. بغداد را بدون اغراق باید شهر مردگان و افسردگان نامید. سایه غم بر همه‌ی كوچه‌ها افتاده. بر خلاف تبلیغ ایرانی‌ها به ندرت زنان بی‌حجاب در بغداد می‌بینیم. آن‌ها هم اكثراً یا دانش‌آموزند یا پوشش مناسبی دارند و وضع حجاب از كشورهای خلیج و حتی از سوریه بسیار بهتر است.

دیگر نزدیك غروب است. اما هیچ ماشینی در خیابان‌ها دیده نمی‌شود. به سختی ماشینی را راضی می كنیم كه ما را به محله‌ی كاظمین برساند. جوان راننده كارگردان تلویزیون بوده و به صراحت از صدام تعریف می‌كند و از آمدن امریكایی‌ها ناراحت است. می‌گوید مردم از رفتن صدام پشیمان خواهند شد.
هنگام ورود به محله‌ی كاظمین جوانان بسیجی كه خود را «جیوش الموسی الكاظم» می‌نامند دستگیرمان می‌كنند. از پاكستانی بودن دست برمی‌داریم و ایرانی می‌شویم. به گرمی استقبالمان می‌كنند و آزاد می‌شویم. می‌خواهیم به هتلمان در كربلا برگردیم. اما هیچ ماشینی حاضر نیست ما را ببرد. می‌گویند حتماً دچار راهزنان خواهیم شد.
می‌خواهیم به كربلا تلفن كنیم اما هیچ تلفنی هم وجود ندارد. ناگزیر در مسافرخانه‌ای ساكن می‌شویم. شب صدای تیراندازی می‌آید. قبل از اذان صبح به كنار حرم می‌رویم اما درها هنوز بسته است. اذان صبح می‌گویند اما باز هم درها گشوده نمی‌شود. ساعتی پس از اذان در حرم را می‌گشایند. بدون آداب و اذن دخول وارد می‌شوم. وقتی كنار ضریح می‌رسم می‌بینم هیچ‌كس آن‌جا نیست. حس خامی به من دست می‌دهد. خجالت می‌كشم. شاید نباید می‌آمدم. من و امام تنهاییم. با هم. سلام مولا و محبوب ما. سلام پدر! دلم می‌خواهد سر روی زانویتان بگذارم، بگریم، بخوابم، بمیرم.