و اينك زمين
مگر بارها نشنيده بودي خدا كسي را كه در شادي كردن زيادهروي كند، دوست ندارد؟ مگر نميدانستي هر كس بين مردم فساد كند دشمن خداست؟
***
ـ «هارون! دوست دارم امروز همراه من باشي. من نميتوانم به شيريني و شيوايي صحبت كنم. شايد قارون با چربزبانياش مرا به مسخره بگيرد. اما تو كلامي دلنشين داري. اگر با من همراه باشي خيالم آسوده است.»
در جواب برادرم گفتم: «اي فرستاده خدا! هر چه بگويي اطاعت ميكنم. اگر چه من هم مثل تو، دلم نميخواهد با قارون روبرو شوم، چون همه ميدانن كه او به محبت و صميميت بين من و تو حسادت ميكند.»
در اين چند روزه، برادرم به فرمان خدا زكات دارايي و كشاورزي قوم بنياسرائيل را جمعآوري كرده و امروز ميخواهد به سراغ قارون برود. مردم هم از ماجرا باخبر شدهاند و همراه ما به سوي قصر قارون راه افتادهاند. از كنار هر كوچه كه رد ميشويم بچههايي كه مشغول بازي هستند، به دنبال جمعيت راه ميافتند. با خودم ميگويم: «كاش قارون فرمان خدا را بپذيرد.»
دربانان قصر قارون ما را به سرسرا راهنمايي ميكنند. بارگاهي باشكوه با ديوارهايي از سنگهاي قيمتي كه در اتاقهاي آن فرشهاي رنگارنگ پهن كردهاند. نور آفتاب كه از شيشههاي رنگي كوچك پنجرهها، به درون سرسرا ميتابد، رنگهاي سرخ و زرد و آبي روي مرمر سفيد ديوار موج ميزند. انتهاي سرسرا آنجا كه چند پله بالاتر است، تخت قارون قرار دارد. قارون بر تخت خود لميده است. تخت چوبي بزرگي كه بر پايههايش نقشي از حيوانات و شاخههاي درختان كنده شده. لباس بلند سرخابي رنگ قارون زير نورهاي رنگي برق ميزند.
برادرم ميگويد:
«اي قارون! براي گرفتن زكات آمدهام. خداوند فران داده تا همه مردم بخشي از مال خود را در راه او بدهند.»
هنوز جمله برادرم تمام نشده بود كه قارون با خشم فرياد زد:
«اي موسي! فكر ميكني ميتواني مرا فريب دهي و مال و ثروتم از چنگم درآوري. تو به دارايي من حسادت ميكني اين را همه ميدانند. به جاي اين حيلهگريها بهتر است تو و آن برادر عزيز دردانهات كار و كوشش كنيد تا شايد چون من ثروتمند شويد.»
همهمهاي در ميان مردم افتاد. به جمعيت نگاه ميكنم. چشمم به هر كس ميافتد به من لبخند ميزند. خدمتكاران قارون هم با تحقير به ما نگاه ميكنند. قارون لحنش را تغيير ميدهد:
«باور نميكردم كه روزي براي گدايي به خانه من بيايي. هر چه باشد ما خويشاونديم، بهتر بود به تنهايي و پنهاني پيش من ميامدي تا به تو لباس و غذا بدهم.»
صداي خنده حاضران سرسرا را پر ميكند. بازوي موسي را به آرامي ميگيرم و در گوشش ميگويم:
«برادر! صبور باش.»
اما اشك در چشمهاي موسي موج ميزند. لبهايش را يكي دو بار باز و بسته ميكند ولي چيزي نميگويد. بازويش را از دستم ميكشد و به سمت در ميرود. موسي كه دور ميشود به مردم نگاه ميكند كه ساكت ماندهاند و فقط به من نگاه ميكنند. آيا من هم بايد بروم؟ نه رفتن كار را بدتر ميكند. زير لب خدا را ياد ميكنم. سينهام را صاف ميكنم و با صداي بلند ميگويم:
«اي قارون! كاش اينطور با غرور با فرستاده خدا صحبت نميكردي. چرا در برابر فرمان خدا سرسختي ميكني. حالا كه خدا به تو احسان كرده و ثروت فراواني بخشيده، چرا تو نيز به مردم احسان نميكني؟»
قارون گفت: «هارون! اصلاً دوست ندارم با حرفهاي بيهوده شاديام را خراب كني. پيش از آمدن شما همه ما شاد و خندان بوديم. بهتر نيست به سراغ برادرت بروي تا تنها نباشد. الان او گريان در كوچهها پرسه ميزند. حيف نيست.»
بعد به طعنه گفت: «مگر تو وزير او نيستي؟»
صداي خنده حاضران نميگذارد بقيه حرفش را بشنوم. ميگويم:
«تو از مايي و ميداني كه موسي دوستت دارد، چرا او را آزار ميدهي؟ همه چيز كه شوخيبردار نيست. اين قدر در شادي زيادهروي نكن. ميداني خدا كسي كه در شادي زيادهروي كند را دوست ندارد؟ كاش ميتوانستي قانع باشي و قسمتي از داراييات را صرف آخرت خود ميكردي. تو بهتر از هر كسي ميداني كه پيش از تو ثروتمندان زيادي بودند كه بيش از تو ثروت داشتند اما امروز هيچ اثري از آنها نيست.»
قارون گفت: «اما اين ثروت را خدا به خاطر علمم به من داده است.»
آرام گفتم: «اما من ميدانم ثروتت را از راههاي نادرستي به دست آوردهاي.»
و با تندي اضافه ميكنم: «آيا فكر ميكني خدا از كردههاي تو آگاه نيست؟»
ميگويد: «ديگر داري حوصلهام را سر ميبري. هيچكس از موسي اينقدر طرفداري نميكند. تو آرزو داري جانشين او باشي. تو ميداني كه هيچكس به زيبايي من تورات نميخواند. تمام مردم به خاطر صداي آسماني من گرد موسي جمع شدهاند. اما او تو را به جانشيني برگزيده و هميشه تو را بر من ترجيح ميدهد.»
زخم كهنه حسادت او دوباره سر باز كرده است.
با جستي از تخت پايين ميآيد. صداي پاشنه چوبي كفشش روي سنگفرش سرسرا گوشم را ميآزارد.
«از قصر من بيرون برو. ديگر شما را به خانه خود راه نخواهم داد.»
بيش از اين صحبت كردن فايدهاي ندارد. بعد از لحظهاي سكوت، به سمت در ميروم. صداي صحبت مردم بلند شده است. بعضي ميخندند.
نه، اين چه بازي است كه او راه انداخته؟ چند روز بيشتر از بيحرمتي او به پيامبر خدا نميگذرد. اما او حالا كارواني از گنجينهها و خدمتكارانش راه انداخته تا بيشتر قدرت خود، و ناتواني ما را به رخ بكشد. قارون آنچه را كه توانسته بود با خود بياورد همراه آورده بود. سواراني كه جامههاي سرخ بر تن دارند و بر اسبهايشان پارچههاي ارغواني آويختهاند. كنيزان او در يك صف و غلامان تنومند و بلندقامت در صفي ديگر. كليدهاي بزرگ و سنگين انبارهاي جواهرات در دست خادمان مخصوص حمل ميشد. در جلوي كاروان، قارون سوار بر اسب سپيد ايستاده و غلامي سايباني بر سر او گرفته اما آخر اين كاروان را نميتوانم ببينم. جواني كه كنار راه خشتهاي گلي ميساخت، دانههاي درشت عرق را كه بر پيشانياش نشسته پاك كرد و آنطور كه همه صداهايش را بشنوند گفت:
«اي كاش خدا به ما ثروتي كه به قارون عطا كرده است، ميداد.» پيرمرد پابرهنهاي كه بر سكوي خانهاي نشسته بود، ادامه داد: «همينطور است، واقعاً او نعمتهاي بيشماري دارد.»
زن جواني كه پسر خردسالي را به پشت بسته بود به سر موسي داد كشيد: «موسي اگر خدايت راست ميگويد به او بگو به همه ما ثروتي مثل قارون بدهد تا آسوده باشيم.» پسر خردسال با چشماني خوابآلود از پشت مادر مرا نگاه كرد.
كاروان قارون نزديكتر شد. مردم به كوچهها آمدهاند و هر كس درباره قارون چيزي ميگفت.
اميدي ندارم كسي حرفهايم را بپذيرد اما نميتوانم ساكت باشم. از برادرم براي صحبت اجازه ميگيرم. سرش را به نشانه موافقت خم ميكند و ميگويم: «اي مردم! صبور باشيد و اينقدر در آرزوي راحتيهاي زودگذر دنيا نباشيد. به خدا ايمان داشته باشيد و كارهاي نيكو بكنيد تا آسايش جاوداني آخرت نصيبتان شود.»
كسي به حرفهايم اعتنايي ندارد. قارون بلند بلند ميخندد و سوار بر اسب سپيد به تاخت به سمت من و موسي ميآيد. چند بار دور ما ميچرخد. گرد و خاك سر و روي موسي را ميپوشاند و او را به سرفه مياندازد. پوستين سياهرنگ موسي از گردوخاك رنگ ميگيرد. قارون چشمهايش برق ميزند دستش را بلند ميكند تا مردم ساكت شوند با لبخندي بر لب به موسي ميگويد: «حالت چطور است اي پيامبر خدا؟»
مردم ميخندند.
«پس چرا خداي تو برايت لباس و غذا نميفرستد تا مثل گدايان بنياسرائيل نباشي؟ نكند وعدههاي دروغي را كه به مردم درباره دنياي ديگر دادهاي خودت باور كردهاي.»
اين بار همه ميخندند. خنده مردان، زنان و كودكان برايم از حرفهاي قارون دردناكتر است. خود را بيشتر به موسي نزديك ميكنيم. اشك در چشمان موسي حلقه زده است. سالهاست كه به خاطر خويشاوندي كارهاي قارون را تحمل ميكند. اما حالا قارون نه تنها او، كه دين خدا را هم مسخره ميكند. چين و چروك چهره برافروخته موسي دوچندان شده و ابروهايش درهم گره خورده است. دستش را كه مشت كرده در دستهايم ميگيرم. پوست دستش زبر و خشن است. دستش را ميكشد و مرا از خود ميراند. تا به حال او را اينچنين نديده بودم. چند قدمي از من دور ميشود و دستهايش را رو به آسمان ميگيرد. سرش را بالا ميگيرد. آنقدر بالا كه سرش به عقب خم شده است و درست بالاي سرش را نگاه ميكند. فرياد ميزند:
«خدايا! قارون مرا آزرده است. اگر مرا كه فرستاده توام دوست داري، او را هلاك كن.»
قارون از اسب ايين ميآيد. به سمت موسي ميرود. دستهايش را بر كمر ميزند. از شدت خنده آب به چشمهايش نشسته است.
«پس چرا خدايت جوابت را نميدهد؟!»
و بلندتر از هر بار ميخندد. خود را به موسي و قارون ميرسانم. قارون با پايش خاك نرم كوچه را به سمت ما ميپاشد. موسي سرش پايين است و به كفش چوبي قارون نگاه ميكند.
«زمين! او را در خود بگير.»
اين فرياد موسي بود كه در كوچه پيچيد. به سرعت اول به موسي و سپس به قارون نگاه ميكنم. زير پاي قارون زمين به آرامي از هم شكافته ميشود. موسي دستم را ميكشد و مرا از قارون دور ميكند. زمين آرام شكافته ميشود و صدايي مثل لغزيدن سنگهاي بزرگ روي هم شنيده ميشود. شكاف آرام آرام قارون را دربرميگيرد. فرياد جمعيت بلند ميشود. قارون با تعجب اطراف را نگاه ميكند تا شايد بداند چه پيش آمده، نگاهش را لحظهاي به چشمهايم ميدوزد اما من هم پاسخي براي او ندارم. قارون به سمت اسب خيز برميدارد. اما نميتواند از جا تكان بخورد. خادمانش را صدا ميزند، اما صدايي از هيچكس شنيده نميشود. حالا به زير پاي خود چشم دوخته. من هم به پاهايش نگاه ميكنم. اين يك خيال نيست؛ تا ساق پاي او به زمين فرو رفته است. رنگ صورت قارون مثل مردهها سفيد شده است. بايد باور كنيم: «عذاب الهي فرا رسيده است.»
مردم و خادمان قارون با ترس از او فاصله ميگيرند. قارون با دهاني باز، چشماني قرمز و پيشاني به عرق نشسته به ما نگاه ميكند و وقتي كه فرياد ميزند گريهاش هم سرازير ميشود.
«موسي! مرا نجات بده... موسي!»
اين التماس قارون را موسي بيجواب گذاشت.
«موسي به خويشاونديمان رحم كن... به ياد داري كه از يك طايفهايم... به ياد داري دوستيهايمان را... آن وقت كه هيچكس ياور تو نبود من با تو بودم.»
نفس در سينهام حبس شده، قارون تا كمر در زمين فرو رفته است. نالههاي قارون هر لحظه دلخراشتر ميشود.
«موسي به من رحم كن... مهلت بده تا جبران كنم... اموالم را با تو قسمت ميكنم... موسي!»
موسي اما ساكت است، گويي نميخواهد او را ببخشد. او حتي به آخرين فريادهاي قارون هم پاسخي نميدهد. در چشمهاي من اما اشك نشسته است. از تماشاي عذاب الهي وحشت و هيجان عجيبي دلم را ميلرزاند. قارون كاملاً در زمين فرو رفت. صداي جگرخراش او را حالا از درون زمين ميشنوم. سرم را به جلو خم ميكنم تا شايد او را درون شكاف ببينم. صداي او دورتر و دورتر ميشود. انگار قارون هر لحظه پايينتر ميرود. دو سوي شكاف كمكم به هم نزديك ميشود و سنگريزهها درون گودال ميريزند. با به هم آمدن شكاف ديگر ضجّههاي قارون را نميشنوم. اما چنان سكوتي برپاست كه به وضوح صداي تپش تند قلب خود را ميشنوم. كوچه ساكت و خاموش است. حتي صداي پرندهها هم بلند نميشود. باد هم نميوزد. چند لحظهاي ميگذرد و بچهها زودتر از همه سؤالهايشان شروع ميشود:
«چه شد؟»
«كجا رفت؟ يعني رفت توي زمين؟»
«توي زمين خفه شد.»
بزرگترها هم شروع به صحبت ميكنند. پيرمردي زيرچشمي ما را نگاه ميكند و به ديگران ميگويد:
«حالا موسي صاحب تمام گنجهاي اوست.»
و صداهاي گنگي از ميان مردم تأييد ميكنند.
«بله همينطور است.»
«خوش به حالش!»
موسي اين بار تنها لحظاتي به زمين نگاه ميكند و هر جا كه جواهرات قارون قرار دارد زمين دهان باز ميكند. خادمان قارون صندوقهاي جواهرات، كليدهاي گنجينهها و تمام زيورآلات قارون را رها ميكنند و به اين سو و آن سو ميدوند. صدايي از آن سو نگاهها را به خود ميخواند.
«قصر قارون هم دارد فرو ميرود.»
ديگر از شكوه قارون اثري نمانده است. دست موسي را ميگيرم و سرم را روي شانهاش ميگذارم. در گوشم ميگويد:
«عاقبت آنهايي كه ناسپاس نعمتهاي خدا باشند همين است.»
جواني به طرف من و موسي ميآيد و با صداي بلند ميگويد:
«واي به ما كه قدرت و ثروت قارون را آرزو ميكرديم. خدا را شكر كه به خاطر مصلحت بندههايش به يكي روزي وسيع ميدهد و به ديگري رزق كمتري.»
و مردي با موهاي بلند اضافه ميكند:
«خدا به ما محبت كرد كه آرزوهايمان را عملي نكرد. وگرنه ما هم همراه قارون به زمين فرو رفته بودم.»
سرم بر شانه برادرم است و ميگريم. صداي قارون هنوز در گوشم ميپيچد و خاطرات روزهايي كه از ياران موسي بود در نظرم زنده ميشود؛ و خاطرات روزهايي كه ثروتمند شد و با ما دشمني كرد. با خودم ميگويم اگر اينقدر كه موسي را به كمك طلبيده بود و از او تقاضاي بخشش كرد يك بار خدا را صدا زده بود و يا يك بار از خدا عذرخواهي كرده بود شايد خدا او را ميبخشيد و نجات مييافت.