پاسخ به اين پرسش كه اولين بار چگونه با نادر ابراهيمي آشنا شدم و او را ديدم چندان آسان نيست. چرا كه من چندين بار براي «اولين بار» با نادر ابراهيمي برخورد كردم و هر بار با يك نادر ابراهيمي متفاوت روبرو شدم.

در سال‌هاي پيش از دبستان و پيش از انقلاب،‌مجموعه تلويزيوني «سفرهاي دور و دراز هامي و كامي» را از تلويزيون سياه و سفيدمان ديدم. البته آن روزها اصلاً نمي‌دانستم كه نويسنده و كارگردان اين مجموعه شخصي به نام نادر ابراهيمي است. راستش از جزئيات داستان آن فيلم هم چيز زيادي يادم نيست. فقط مي‌دانم كه سراسر وجودم را تحسين و حسرت نسبت به نوجوانان آن فيلم پر مي‌كرد. بچه‌هايي كه اجازه داشتند رانندگي كنند و بدون حضور پدر و مادر به هر جا كه مي‌خواهند بروند.

در سال‌هاي دبيرستان يكي از دوستان كتابي از نادر ابراهيمي را برايم هديه آورد. نگاه عاشقانه و آرمان‌خواه، كلمات قصار و بيان لطيف و ديدگاه اجتماعي و انساني او در آن سن و سال برايم بسيار جذاب بود. خيلي زود من به خواننده حرفه‌اي آثار ابراهيمي و يك سمپات و طرفدار پروپاقرص نوشته‌هاي او بدل شدم و شعرها و نوشته‌هايم رنگ و بوي آثار او را گرفت. آن روزها حتي عكسي از او را نديده بودم و اطلاعي از ديدگاه‌ها و سوابق او نداشتم. اما در ذهنم يك نادر ابراهيمي داشتم كه بسيار دوستش مي‌داشتم.

رسيدم به بيست‌ودو سه‌سالگي و شدم يك نويسنده و روزنامه‌نگار جوان. در بنياد جانبازان و مستضعفان آن زمان، دفتري بود به نام دفتر هنر و ادبيات ايثار كه كارش زمینه سازی و حمایت از نگارش رمان جنگ و جانباز بود و مدیریت آن را مجتبی رحماندوست به عهده داشت. از جمله برنامه‌هاي اين دفتر اين بود كه جلساتي را با حضور نويسندگان و جانبازان برپا مي‌كرد تا نويسندگان با زندگي و مشكلات و خاطرات جانبازان آشنا شوند.

آنجا بود كه نادر ابراهيمي را از نزديك ديدم. مردي قدبلند با سبيل‌هايي درشت و صدايي گرم و محكم كه تيپ و قيافه‌اش به بقيه نويسندگان جلسه شباهتي نداشت و ما را به ياد ايدئولوگ‌هاي ماركسيسم مي‌انداخت.

در يكي از جلسات، مهمان جلسه خانمي جانباز بود. نادر ابراهيمي آن روز مدام از آن خانم جانباز سؤال‌هايي مي‌كرد كه حوصله بعضي از نويسندگان جوان را سر مي‌برد. دو نفر از آنها يادداشتي براي نادر ابراهيمي نوشتند و به دستش رساندند با اين مضمون كه: «آقاي ابراهيمي! اگر شما اين‌قدر به جبهه و اتفاقات آن علاقه‌مند بوديد، چرا به جبهه نرفتيد؟» اينجا بود كه ابراهيمي حسابي برآشفت و برخاست و سخنراني تندوتيزي كرد. گفت كه برخلاف تصور بقيه به جبهه رفته است. مي‌گفت: «منِ كافر و لامذهب به جبهه رفتم و آدم شدم، مسلمان شدم.» گفت به خاطر آنكه مادرش رزمندگان را مورد طعنه قرار داده سال‌هاست كه با مادرش قطع رابطه كرده است. گفت كه.... گفت كه... و عجيب از خودش و طبقه‌اش و تبارش انتقاد كرد.

نادر ابراهيمي در جلسات دفتر هنر و ادبيات ايثار، برايم عجيب، شگفت‌آور و حتي غيرقابل باور بود. تا آنكه يكي دو سال بعد نادر ابراهيمي به حوزه هنري آمد و تقدير چنين شد كه من با او همكار شوم و يك بار ديگر براي اولين بار با او آشنايي پيدا كنم.

يكي از مؤسسات حوزه هنري به نام مؤسسه صدا قرار بود كتاب‌هاي صوتي توليد كند (كه البته نكرد) مديريت محتوايي توليدات مؤسسه با نادر ابراهيمي بود و من هم يكي از نويسندگان اين مجموعه. اين همكاري سبب شد كه فرصت و امكان ساعت‌ها همصحبتي با او برايم فراهم شود. همصحبتي در دفتركار، مسير، خيابان، پمپ‌بنزين، كوه و...

قرار بود من متني درباره معرفي ايران براي كودكان و نوجوانان بنويسم و اين موضوع به ظاهر ساده، بهانه ساعت‌ها بحث و يا حتي جدل و اختلاف شد كه بارها آرزو مي‌كردم اي كاش مجبور نبودم چنين كتابي را بنويسم و تأييد چنين استادي را به دست بياورم و حتي آرزو مي‌كردم اي كاش نادر ابراهيمي را از نزديك نديده بودم و هنوز مثل دوران دبيرستان عاشق نادر ابراهيمي ذهني خودم بودم. ما مجبور بوديم درباره همه چيز صحبت كنيم. ايران، اسلام، خدا، عدالت، ايمان، ادبيات و...

و اين بحث‌ها سبب شد كه به مرور من به او به جاي استاد، نادرخان بگويم و او به من «سيد» (و خدا رحمتش كند، چقدر از اين كلمه استاد بدش مي‌آمد)

مي‌توانم ادعا كنم كمتر كسي از هم‌نسلان و دور و بري‌هاي من، به اندازه من با اعتقادات نادر ابراهيمي آشنا شده‌اند. اما بايد اعتراف كنم كه همه اين همصحبتي‌ها شناخت من را از او كامل نكرد و بر پيچيدگي‌هاي تصوير او در ذهنم افزود.

در آن سال‌ها بيشتر بچه‌هاي حوزه هنري با حضور او مخالف بودند و مي‌گفتند او در ادعاهايش در همراهي با اسلام و انقلاب صادق نيست. حتي كلاس‌هاي قصه‌نويسي او با تحريك علني تعدادي از نويسندگان حوزه تعطيل شد و ناتمام ماند.

با اين حال من بدون آنكه بخواهم و بتوانم درباره نيت و اعتقادات قلبي كسي قضاوت كنم، مي‌توانم بگويم او واقعاً شيفته و علاقه‌مند امام خميني بود. حضرت علي (ع) را به شكل حماسي و اسطوره‌اي تقديس مي‌كرد و البته مي‌گفت كه علي(ع) اولين و بزرگ‌ترين سوسياليست تاريخ است. ایران و فرهنگ ایران را دوست مي‌داشت: گرچه خودش را از طايفه مهاجر ترك قاجاری معرفي مي‌كرد.

خدارا دوست و باورداشت. خدایی که آمیزه‏ای از میترائیسم و تشییع را به یادمی‏آورد و اسلامی را باور داشت که مهمترین مصداق و جلوه‏اش را در تصوف مبارز می‏دید و البته طرفه آن که تصوف هم در دیدگاه او جلوه‏ای از نهضت‏های اجتماعی عدالتخواه و برابری خواه خلق‏های مستضعف بازهم چندسال گذشت. شاید رسیده بودیم به هفتادو هشت و نه و من در آستانه سی سالگی دیگر مدت‏ها بود جز به ادبیات کودکان نمی‏اندیشیم . آن سال‏ها همه سه چهار کتاب تئوری او درباره ادبیات کودک را خوانده بودم و باور داشتم که او صادقانه به کودکان عشق می‏ورزد وقداست و حرمت کودکی را پاس می‏دارد. مجموعه‏ای بیست جلدی  را در دست تالیف داشتم درباره چهره‏های ادبیات کودکان. براساس باور خودم یکی از جلدها را به نادر ابراهیمی اختصاص دادم و برای حذف نکردن این جلد با وزارت ارشاد و ناشر مجموعه و ناظر طرح جنگیدم. همان موقع بود که بحث بیماری شروع شده بود و وقتی درباره کتاب با او تماس گرفتم و خواستم مصاحبه کنم مرا نشناخت و مصاحبه‏ای انجام نشد. راستش همان موقع هم بعضی‏ها آخرین بار او را در مراسم بزرگداشتی که برایش در حوزه هنری برپاشد دیدم. دست دادیم و صورتش را بوسیدم اما او دیگر واقعا کسی را نمی‏شناخت  اما من خوشحال بودم که اولین و تنها کتاب را درباره نادر ابراهیمی نوشته‏ام.

نادر ابراهیمی فرد تنهایی بود. لااقل می‏شود گفت چندین برابر دوستانش دشمن داشت. دشمنانش چه از توده‏ای‏ها و روشنفکرها و ضدانقلاب‏ها ، چه مذهبی‏ها و حزب‏اللهی‏ها او را به پرگویی و پرنویسی متهم می‏کردند. کسی که برخی حرف‏هایش از ته دل نیست و به نمایش می‏ماند. در شورای کتاب کودک ، انجمن نویسندگان کودک، ناشران کودک، تصویرگران کودک، مجلات روشنفکری ، کانون نویسندگان و ... و به طور کلی تمامی مجامع ادبی و هنری کشورمان نادرتنها بود و حرف‏های خودش را می‏زد.حرف‏هایی که می‏توانست درست یا غلط ارزیابی شود اما در این شک ندارم که او به حرف‏هایش باور داشت و با باورهایش زندگی می‏کرد و برای رسیدن به باورهایش تمام عمر را کوشید و جنگید.

یادش به خیرو روحش غریق مغفرت حق.