عشق و آهن/مهديه سيد نوراني
درگيرودار رنگ خاكستري صنعت و تكههاي آهن كنده شده و رها شده از دست كارگران بيفرجام، بايد هم واژگان صنعتي آرامآرام و گاه سريعتر از ذهن خلاقي كه شاعر آن را دنبال ميكند و خود آن را ايجاد، متولد شوند.
اين روزها ديگر كسي شاعر را فردي در حال ستايش نيروهاي قدسي و توصيف بسامان اشيا نميبيند و شاعر در ميان هجوم بيسرنوشتي همه چيز گم خواهدشد.
به كار بردن واژههاي صنعتي و تلفيق آنها با استعارات و تشبيهات خاكا گرفته قرون گذشته (كه بسامد شعري گذشتگان را شكل ميداد)، سبك شاعر را رقم زده است. هر چند گاهي بيان صنعت، نفرتي آشكار در بندها و مصرعهاي هر شعر خود را آشكار ميكند. فضاي ايجادشده با چنين الفاظ و عباراتي و صنعتي دور از طبيعت آرام را بازگو ميكند. بهطوري كه جملات هر بند گاهي به صورتي خطي و با شتابي بيهدف شعر را به پايان ميبرند. هدف از شعر بيان حسهاي آني و گذرا است كه فقط بايد گفته شود تا در گلوي شاعر گير نكند.
هر چند شاعر در ميان پارههاي شعري معشوقي را سخن رانده است اما شايد اين معشوق فقط تجسدي است بيروح كه شاعر ميخواهد تمام تشرها را براي وصف او بهكار برد، خواه معشوق زميني باشد خواه آسماني.
خدا مكرراً در شعرها مورد اتهام شاعر واقع شده است، او به آفريدن متهم ميشود و شاعر انفجار خود را نسبت به او بهخاطر تكرار ازلي اين آفرينش ميداند. در اثناي اين اتهامات خدا به صورتي انسانوار نمايان ميشود كه شايد خدا به گونهاي به خداي توراتي تبديل شده است، البته در بعضي پاره شعرها تمامي درد شاعر، خود خدا خواهد شد و شاعر گاهي در مقابل او رجز ميخواند و او را به تمسخر ميكشاند.
در ديگر تكههاي شعري با استفاده از بازي با الفاظ متناقضنما و همچنين ظاهر واژگان شعر به صورتي كاملاً تصويري و ملموس نمايان شده است. مثلاً:
«من، اين گنجشك نحيف
واژههاي سترگ از ياد رفته را
پيش چشم آوردم»
كه حالتي پارادكسوار است و مخاطب را به تأييد روند دنياي وارونه صنعتي وادار ميكند و در جاي ديگر ميگويد:
در انحناي جادوي حروف
از جاده جا ماندم
كه در اين بند خود شاعر به وضوح اعتراف ميكند از بس كه با واژگان بازي كرده است تمام عمر خود را از معناي آنها جا مانده است. يا مثلاً در شعر خط ـ نقطه. شاعر آنقدر محو تكرار واژگان ميشود كه در آخر به خودش اعتراض ميكند.
از اين نوع اعتراضات در بيان مضاميني همچون عشق نيز ديده ميشود. شاعر هر چند در بعضي از قطعهها از عشق سخن ميگويد و خود را آبروي عاشقان ميخواند اما در اين حين عشق را به باد تمسخر ميگيرد. مثلاً ميگويد:
«آبروي عاشقان تاريخ
مضحكه عالم
ننگ مردان زمانه»
كه شاعر با حالتي بياعتنا ميخواهد نزول و هبوط ارزش عشق را در دنياي صنعتي هوار زند؛ و گاهي از خفقان تكرارهاي مضامين عشق فرياد ميزند كه «من عاشقم» و شايد اين موضوع از خستگي بيان هميشگي اين واژه باشد و اينكه او هنوز عاشق است و يا واقعاً سردرگم دريافتن معناي حقيقي اين عشق. مانند:
«عاشقي ميراث چهل پشت من است»
گاهي هم همهچيز را براي عشق ورزيدن آماده ميكند اما معشوق نيست:
مست / مست/
«كاغذ خودكار خلوت است / تو نيستي»
يعني كه هيچوقت شرايط براي عاشقي مهيا نخواهد شد.
زماني هم هست كه رنگ خاكستري صنعت آن چنان بر ذهن شاعر تسلط مييابد كه عشق فقط به عنوان يكي از گزينههاي نادرست انتخابِ زندگي او (شاعر) مطرح ميشود.
فراموشي نيز اساس شعرهاي صنعتي است؛ از ياد رفتن و از قلم سرنوشت افتادن گاهي نعمتي با ارزش ميشود چنان كه در ادامه اين فراموشي شاعر از هم پاشيده خواهدشد و به جايي ميرسد كه ديگر كسي براي وي ارزشي قائل نخواهد شد و اين يعني فرياد تنهاييِ وجود شاعر.
او گاهي فقط با بيان چند كلمه تمام اعتراض خود را بيان ميدارد، بيان كلمات مفرد نشاندهنده زبان معتضدشده دنياي صنعتي است؛ زباني كاملاً موجز كه حوصله كش و قوس دادن به خود را ندارد.
زمان شاعر تاريكي است، تاريكياي كه معناي بيهدفي ـ كسالتبار بودن ـ بيخورشيدي و روزمرگي را ميدهد. او مرگ را رواج ميدهد و طوري ميشود كه در انتظار صبح ورقهايش را ميشمرد.
از ديگر عناصر اساسي شعر دنياي صنعتي بيتفاوت شدن شاعر نسبت به همه چيز است. او در همه چيز (عشق ـ زندگي ـ سرنوشت...) دچار نوسان است. وي دچار شده است، دچار تب خاكستري صنعت. دچاربيتفاوتي. دچار گم كردن صبح و جاماندن در تاريكيهاي شب. او گاهي عاشق است از عمق جان و گاهي با حالتي بيتفاوت از تمام عناصر اساسي زندگي رد ميشود و عبور ميكند.
شاعر هنوز با شرايط جديد خاكستري سازگار نشده و آرام نخواهد گرفت. او دليل هست بودنش را گاهي باختن خويش ميداند و گاهي عاشق بودنش و زماني آنقدر خدا را ميپرستد كه دچار نفرت ميشود.
وي زماني از فرط شادي ميميرد و مرزي براي هيچيك از خصلتهايش قايل نميشود. هيجانات آني و لحظهاي، تمام وجود شاعر را فرا گرفتهاند و آنچنان او را پيچاندهاند كه شاعر ديگر خود را آرام نخواهد يافت.
صداي كوبيدن قلمي كه چكش شده بر ورقي كه آهن است. گاهي از انتخاب عناوين براي مجموعه شعرها، شنيده ميشود. انتخاب نكردن اسمي براي قطعه شعرها و ذكر كردن آنها با شمارگان نيز نوعي كشش صنعتي در هنر سراييدن استت. شمارگان هر شعر، صنعت هنر سراييدن را آشكار ميكند.
به شاعر امروز نبايد خرده گرفت. او گاهي هست گاهي نيست و گاهي توهمات براي وي به شكلي اميدبخش نمايان ميشوند هر چند كه خود به وهمآلود بودنِ آنها اعتراف ميكند. شاعر، وجودي متناقضنما را در خويشتن خويش رويانده كه شايد بهترين عنصر خلاقيت را به دست آورده باشد. او در جايي ميگويد: «تمام شدهام پس چرا تمام نميشوم؟» و زماني عاشق معشوق ميشود و گاهي معشوق عاشق.