دوستي براي هيچ وقت
عصر انفراد است. سيطره انفراد پررنگ و پررنگتر ميشود و استيلاي «بيهمزباني» مطلق. كلمات مسخ شدهاند و بدگماني و بدفهمي فراگير. مكالمه و مفاهمه (هم-دلي) دور از دسترس و مضحك و ناممكن.
ديگر زمانه حرفهاي جدي گذشته است. بندگان شهوت و اربابان قدرت، كلمات را به نام خود زدهاند و دهانت را كه بازكني، به طرفهالعيني انگت ميزنند، نامت مينهند و در طبقهبندي ماشيني و كوتهانديشانه خود، كدگذاريات ميكنند.
بههوش بايد بود. دين، عدالت، آزادي، تعادل، كمال، زيبايي، و... همه و همه واژههايياند كه صاحب پيدا كردهاند و بهكارگيري آنها غرامتي تلخ دارد.
به هوش بايد بود. تكبعدي اگر نباشي برچسب خواهي خورد. كسي نميپذيرد كه هم مسلمان باشي و هم آزاديخواه، هم صوفي باشي هم بسيجي، هم عاشق باشي و هم پرسش كني.
بههوش بايد بود. كلماتي كشنده را براي شليك آماده كردهاند. سر بجنباني، كافر ميشوي يا مزدور؛ «استحاله شده» ميشوي يا «تنگانديش»، «سياهنما» ميشوي يا «دنياپرست».
«دروغ» و «ريا» روح غالب زمانه شده است و «تقيه»، «سكوت» و «نهانروشي» سياق اهل درد. غايت آمال است يافتن لقمهناني حلال، بيشبهه، بيمنت. ديگر بايد از خاطر زدود آرزوي آن كه دوستي داشته باشي يا همرازي و يا حتي همصحبتي.
در عصر انفراد؛ رفاقت با زندگان ممكن نيست. رفيقي اگر ميجويي، سراغ مردگان برو. با مردگان همصحبتي آسانتر است. شايد در ابتدا دشوار بنمايد، اما با كمي مجاهدت و رياضت، شيريني اين مصاحبت ممكن خواهد شد.
يوسف ميرشكاك را هفده سالي است كه ميشناسم؛ از روزگار حوزه و برگ و نيستان. بهندرت به حرف دل نشستهايم و دير به دير. ما هم بيشتر هم را كه ديدهايم، سرپايي از همين حرفهاي مزخرف زدهايم. اما در دلم يوسف را يك دوست مينامم. كسي كه ضعفها و عيبهايش را – كه همه از اين عيبها فراوان داريم – ميشناسم و آن كاستيها و اشتباهها را تأييد نميكنم، اما به او احترام ميگذارم.
من يك شاعر و يك مجنون را دوست دارم.
يك رند، قلندر، ملامتي و يك دردمند را دوست دارم. كسي كه ميبيند، ميانديشد، بيتاب ميشود، فرياد ميكشد و تند ميگويد.
عصر انفراد است و رفاقت با زندگان ناممكن. يوسف را دوستي براي نديدن و نشناختن ميبينم. دوستي براي هيچ – جا و هيچ – وقت. دوستي كه شايد پس از مرگ (م – ش – مان) بهكار همصحبتي بيايد
ديگر زمانه حرفهاي جدي گذشته است. بندگان شهوت و اربابان قدرت، كلمات را به نام خود زدهاند و دهانت را كه بازكني، به طرفهالعيني انگت ميزنند، نامت مينهند و در طبقهبندي ماشيني و كوتهانديشانه خود، كدگذاريات ميكنند.
بههوش بايد بود. دين، عدالت، آزادي، تعادل، كمال، زيبايي، و... همه و همه واژههايياند كه صاحب پيدا كردهاند و بهكارگيري آنها غرامتي تلخ دارد.
به هوش بايد بود. تكبعدي اگر نباشي برچسب خواهي خورد. كسي نميپذيرد كه هم مسلمان باشي و هم آزاديخواه، هم صوفي باشي هم بسيجي، هم عاشق باشي و هم پرسش كني.
بههوش بايد بود. كلماتي كشنده را براي شليك آماده كردهاند. سر بجنباني، كافر ميشوي يا مزدور؛ «استحاله شده» ميشوي يا «تنگانديش»، «سياهنما» ميشوي يا «دنياپرست».
«دروغ» و «ريا» روح غالب زمانه شده است و «تقيه»، «سكوت» و «نهانروشي» سياق اهل درد. غايت آمال است يافتن لقمهناني حلال، بيشبهه، بيمنت. ديگر بايد از خاطر زدود آرزوي آن كه دوستي داشته باشي يا همرازي و يا حتي همصحبتي.
در عصر انفراد؛ رفاقت با زندگان ممكن نيست. رفيقي اگر ميجويي، سراغ مردگان برو. با مردگان همصحبتي آسانتر است. شايد در ابتدا دشوار بنمايد، اما با كمي مجاهدت و رياضت، شيريني اين مصاحبت ممكن خواهد شد.
يوسف ميرشكاك را هفده سالي است كه ميشناسم؛ از روزگار حوزه و برگ و نيستان. بهندرت به حرف دل نشستهايم و دير به دير. ما هم بيشتر هم را كه ديدهايم، سرپايي از همين حرفهاي مزخرف زدهايم. اما در دلم يوسف را يك دوست مينامم. كسي كه ضعفها و عيبهايش را – كه همه از اين عيبها فراوان داريم – ميشناسم و آن كاستيها و اشتباهها را تأييد نميكنم، اما به او احترام ميگذارم.
من يك شاعر و يك مجنون را دوست دارم.
يك رند، قلندر، ملامتي و يك دردمند را دوست دارم. كسي كه ميبيند، ميانديشد، بيتاب ميشود، فرياد ميكشد و تند ميگويد.
عصر انفراد است و رفاقت با زندگان ناممكن. يوسف را دوستي براي نديدن و نشناختن ميبينم. دوستي براي هيچ – جا و هيچ – وقت. دوستي كه شايد پس از مرگ (م – ش – مان) بهكار همصحبتي بيايد
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۱۱/۰۸ ساعت توسط سید علی کاشفی خوانساری
|