مهمان
مهمانهاي پدر همه غريبه بودند. بچه هم نداشتند. پدر دستش را روي
سينه گذاشته بود و پشت سرِ هم ميگفت: «خوش آمديد ـ بفرماييد!» پدر
و خدمتكارمان آنها را به مهمانخانه بردند. من كنار حياط توي ساية
يك نخلِ بلند نشستم. با سنگريزهها شكلِ يك شتر را روي زمين كشيده
بودم كه كسي در زد.
درِ بزرگ خانه نالهاي كرد و باز شد. مردي كه پشتِ در بود، نه جوان بود و نه پير، مثل پدرم. امّا قدّي بلند و شانههايي پهن داشت. دستش را بالاي چشمهايش گرفته بود كه آفتاب به چشمش نخورد و با بيحوصلگي گفت: «به پدرت بگو سهمش را بدهد!».
ادامه نوشته
درِ بزرگ خانه نالهاي كرد و باز شد. مردي كه پشتِ در بود، نه جوان بود و نه پير، مثل پدرم. امّا قدّي بلند و شانههايي پهن داشت. دستش را بالاي چشمهايش گرفته بود كه آفتاب به چشمش نخورد و با بيحوصلگي گفت: «به پدرت بگو سهمش را بدهد!».
+ نوشته شده در ۱۳۸۳/۰۵/۲۰ ساعت توسط سید علی کاشفی خوانساری
|