از آنجا آغاز شد که ...
یادداشتهای یك سفر غیرقانونی شماره 1
همهی ماجرا از آن جا آغاز شد كه محسن مومنی گفت ان شاءالله بری تشییع جنازهی آقای حكیم عراق خواهیم بود، من هم گفتم: الهی كه به حق علی جور بشود و سیزده رجب را نجف باشیم. بعد تلاشها و تلفنها و نامهنگاریها شروع شد كه ما پنج نفر سفری شویم.
اما راستاش را بخواهید آنجا ماجرا كمی قدیمیتر است. از چند ماه قبل صحبت این بود كه جمعیت دفاع از آزادی ملت فلسطین چند نویسنده را با همكاری بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس برای تهیه گزارش و مطلب به عراق بفرسد. این گونه شد كه حوزه هنری و سازمان تبلیغات اسلامی و خبرگزاری مهر و بنیاد حفظ ارزشها و نیروی قدس و سپاه بدر و وزارت ارشاد و صدا و سیما و ابر و باد و خورشید و فلك دست به دست هم دادند تا ما بتوانیم به این سفر برویم. قرار شد از مرز شلمچه وارد عراق شویم. چند نیروی محافظ با راننده و مترجم و خدم و حشم در خدمت ما باشند و با عزت و احترام وارد عراق شویم و با مسئولان و چهرههای مختلف فرهنگی دینی و اجتماعی دیدار كنیم.
نه، چرا دروغ بگویم. آغاز این ماجرا خیلی قدیمیتر است. حقیقتاش برمیگردد به چند سال قبل، حتی به دوران كودكی ما. نه، به وقت نوزادی كه شیرخواره بودیم. شاید هم قبلتر. وقتی كه نبودیم. اما مهر علی و اولاد علی را در دل ما گذاشتند. وقتی اسمهایمان را علی و رضا و محسن و محمد و حسین میگذاشتند.
اصلاُ اگر اجازه بدهید، این قصه، مقدمه و آغاز نداشته باشد. میشود برایاش یكی از این آغازها یا هر آغاز دیگری را انتخاب كرد. چه فرقی می كند. در هر حال، هر چه كه بود یكشنبه شب گفتند فردا مسافرید و ما هم یك روزه هرچه قرار و وعده و جلسه و قول و قرار بود به هم زدیم. كارها را به همكاران سپردیم و از دوشنبه عصر آماده سفر شدیم.
بهتر است از صنعت تلخیص استفاده كنم. جان كلام آن كه دوشنبه گذشت و ما نرفتیم. سهشنبه و خاكسپاری مرحوم حكیم گذشت، ما نرفتیم. چهارشنبه، خسته و عصبی راهی اهواز شدیم بلكه فرجی بشود. مسئولان فرهنگی و نظامی استان در اقدام و پذیرایی سنگ تمام گذاشتند. اما چهارشنبه هم گذشت و نرفتیم.
معلوم نبود گیر كار كجاست. خیلیها دنبال كارمان بودند اما انگار قسمت نبود كه برویم. كم مانده بود اسم این یادداشتها را بگذارم «یادداشتهای سفری كه نرفتیم». حافظ هم كه سر لج افتاده بود. هر بار سراغاش میرفتیم یكی از آن غزلهای نمیشود و نرود و نخواهد شد تحویلمان میداد. شروع به تلفن زدن كردیم. هر كس هرچه پارتی و آشنا و رابطه در كیسه داشت رو كرد. عالیترین مقامات مملكتی را واسطه قرار دادیم. اما نشد. نشد كه نشد كه نشد. آن سردار محترمی كه احتمالاً حس خوبی نسبت به موجوداتی مثل روزنامهنگار و نویسنده نداشت، امضاء مباركاش را از ما دریغ كرد. راستاش خدا حسابی رویمان را كم كرد. رسماً به غلط كردن افتادیم. بد جوری حالیمان كردند كه دستگاه امام حسین پارتی بردار نیست. اینجا نمیشود با اِهِن و تلوپ و غرور و گردنكشی آمد.
اینجا سردار و رئیس و وزیر و نماینده هیچكارهاند . نویسنده یا مدیرفرهنگی یا هر كاره كه هستی باش. اینجا جای سر به زیری و ادب است.
تنها یك راه برایمان مانده بود. سفر از راه غیرقانونی. از هر چه كه بودیم، داشتیم، كرده بودیم و .... توبه كردیم و گفتیم مثل همه مردم، پای پیاده از میان كوهها و میدانهای مین به عراق خواهیم رفت. حافظ این بار موافق بود:
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوی تو از كون و مكان ما را بس
این گونه بود كه جمع ما سه نفر بیشتر نشد. دیگر عكاس و دوربین نداشتیم. ضبط خبرنگاری و لب تاب را هم اهواز نداشتیم و سفر غیرقانونی خود را آغاز كردیم.
همهی ماجرا از آن جا آغاز شد كه محسن مومنی گفت ان شاءالله بری تشییع جنازهی آقای حكیم عراق خواهیم بود، من هم گفتم: الهی كه به حق علی جور بشود و سیزده رجب را نجف باشیم. بعد تلاشها و تلفنها و نامهنگاریها شروع شد كه ما پنج نفر سفری شویم.
اما راستاش را بخواهید آنجا ماجرا كمی قدیمیتر است. از چند ماه قبل صحبت این بود كه جمعیت دفاع از آزادی ملت فلسطین چند نویسنده را با همكاری بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس برای تهیه گزارش و مطلب به عراق بفرسد. این گونه شد كه حوزه هنری و سازمان تبلیغات اسلامی و خبرگزاری مهر و بنیاد حفظ ارزشها و نیروی قدس و سپاه بدر و وزارت ارشاد و صدا و سیما و ابر و باد و خورشید و فلك دست به دست هم دادند تا ما بتوانیم به این سفر برویم. قرار شد از مرز شلمچه وارد عراق شویم. چند نیروی محافظ با راننده و مترجم و خدم و حشم در خدمت ما باشند و با عزت و احترام وارد عراق شویم و با مسئولان و چهرههای مختلف فرهنگی دینی و اجتماعی دیدار كنیم.
نه، چرا دروغ بگویم. آغاز این ماجرا خیلی قدیمیتر است. حقیقتاش برمیگردد به چند سال قبل، حتی به دوران كودكی ما. نه، به وقت نوزادی كه شیرخواره بودیم. شاید هم قبلتر. وقتی كه نبودیم. اما مهر علی و اولاد علی را در دل ما گذاشتند. وقتی اسمهایمان را علی و رضا و محسن و محمد و حسین میگذاشتند.
اصلاُ اگر اجازه بدهید، این قصه، مقدمه و آغاز نداشته باشد. میشود برایاش یكی از این آغازها یا هر آغاز دیگری را انتخاب كرد. چه فرقی می كند. در هر حال، هر چه كه بود یكشنبه شب گفتند فردا مسافرید و ما هم یك روزه هرچه قرار و وعده و جلسه و قول و قرار بود به هم زدیم. كارها را به همكاران سپردیم و از دوشنبه عصر آماده سفر شدیم.
بهتر است از صنعت تلخیص استفاده كنم. جان كلام آن كه دوشنبه گذشت و ما نرفتیم. سهشنبه و خاكسپاری مرحوم حكیم گذشت، ما نرفتیم. چهارشنبه، خسته و عصبی راهی اهواز شدیم بلكه فرجی بشود. مسئولان فرهنگی و نظامی استان در اقدام و پذیرایی سنگ تمام گذاشتند. اما چهارشنبه هم گذشت و نرفتیم.
معلوم نبود گیر كار كجاست. خیلیها دنبال كارمان بودند اما انگار قسمت نبود كه برویم. كم مانده بود اسم این یادداشتها را بگذارم «یادداشتهای سفری كه نرفتیم». حافظ هم كه سر لج افتاده بود. هر بار سراغاش میرفتیم یكی از آن غزلهای نمیشود و نرود و نخواهد شد تحویلمان میداد. شروع به تلفن زدن كردیم. هر كس هرچه پارتی و آشنا و رابطه در كیسه داشت رو كرد. عالیترین مقامات مملكتی را واسطه قرار دادیم. اما نشد. نشد كه نشد كه نشد. آن سردار محترمی كه احتمالاً حس خوبی نسبت به موجوداتی مثل روزنامهنگار و نویسنده نداشت، امضاء مباركاش را از ما دریغ كرد. راستاش خدا حسابی رویمان را كم كرد. رسماً به غلط كردن افتادیم. بد جوری حالیمان كردند كه دستگاه امام حسین پارتی بردار نیست. اینجا نمیشود با اِهِن و تلوپ و غرور و گردنكشی آمد.
اینجا سردار و رئیس و وزیر و نماینده هیچكارهاند . نویسنده یا مدیرفرهنگی یا هر كاره كه هستی باش. اینجا جای سر به زیری و ادب است.
تنها یك راه برایمان مانده بود. سفر از راه غیرقانونی. از هر چه كه بودیم، داشتیم، كرده بودیم و .... توبه كردیم و گفتیم مثل همه مردم، پای پیاده از میان كوهها و میدانهای مین به عراق خواهیم رفت. حافظ این بار موافق بود:
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
كه سر كوی تو از كون و مكان ما را بس
این گونه بود كه جمع ما سه نفر بیشتر نشد. دیگر عكاس و دوربین نداشتیم. ضبط خبرنگاری و لب تاب را هم اهواز نداشتیم و سفر غیرقانونی خود را آغاز كردیم.
+ نوشته شده در ۱۳۸۲/۱۱/۱۰ ساعت توسط سید علی کاشفی خوانساری
|