من ظهر روز جمعه 22 بهمن سال 1350 كه مصادف با 25 ذيحجه سال 1293 و 11 فوريه 1972 بود، در بيمارستان تهران به دنيا آمدم. روز نزول سوره دهرو آغاز خلافت مولايم علي.

اما شايد بتوانم قصه زندگي ام را به سالها سال قبل برگردانم،‌ ازدواج پدر و مادرم در سال 1347 و تا تبعيد پدرم بعد از كودتاي 32 و تاسيس انجمن اسلامي دانشجويان مقيم اروپا و يا مهاجرت پدر بزگم آيت الله آقا سيّد ضياء الدين خوانساري، به هماره آيت الله العظمي حائري يزدي از اراك به قم در سال 1300 شمسي و يا حتي ساكن شدن امامزاده صالح قصير در خوانساري پيش از آن مهاجرت فرزندان اما موسي بن جعفري (ع) به ايران.

پدرم، عاشق شوريده اي بود، روحش شاد. پيش از هر چيز «يا علي» را يادم داد و «اي ايران مرز پرگهر» را. شش هفت سالگي وقتي هر كس نامم را مي پرسيد، مي گفتم:« سيّد علي فرزند سيدرضا، فرزند سيّد ضياء الدين، فرزند سيّد اسماعيل، فرزند سيّد علي، فرزند سيّدرضا، فرزند سيّد هاشم، و پدرم چه ذوقي مي كرد.

مادرم كه خدا حفظش كند، حقوق خوانده و وكيل دادگستري است، پايان نامه اش حقوق زن در اسلام بوده و رئيس انجمن اسلامي بانك سپه در پيش از انقلاب و عضو انجمن اسلامي دانشگاه تهران در سال 1340.

دفترچه يادداشتي در خانه دارم كه رويش نوشته است :«ديوان علي، شاعر جوان» شعرهايي است كه وقتي كه كلاس دوم دبستان بوده ام، نوشته ام. و صد البته كه شعر نيست، تو هم شاعر بودن تا بيست و چند سالگي با من بود و حاصلش چندين دفتر قطور شد كه برگ هايي از آن هم به مطبوعات راه يافت. در كنارش از دوره دبستان، روزنامه ديواري، مقاله نويسي،‌قصه نويسي، تئاتر و ... هم بهانه اي براي درس نخواندن بود.

چهارده سالم نشده بود كه پدر رفت. آن روز صبح وقتي در خانه را بست و به اداره رفت، دلهره عجيبي دلم را گرفت. دلم مي خواست در خانه را باز كنم و در راه پله با او خداحافظي كنم. نكردم. يادش به خير همان سالها به تقليد از حافظ نوشتم:

 پدرم هر دو جهان را به دو پيمانه فروخت                    ناخلف باشم اگر من به لبي مي ندهم.

تحصيل شش ساله در رشته مهندسي عمران در نوشهر و تهران، يكي از دهها اشتباه زندگي ام بود. سختي اش را طبق معمول با شعر، داستان،‌ نشريات دانشجويي، تئاتر و كلاس هاي مختلف فيلنامه نويسي، كارگرداني، تئوري موسيقي، نوازندگي،‌ آواز و ... كم مي كردم تا تمام شد. البته جلسات شعر و قصه در حوزه هنري و هر جاي ديگر، تحصيلات حوزوي و رشته مترجمي انگليسي را هم زودتر رها كردم. كار هم كه البته از همان ده سالگي و به خصوص پس از فوت پدر همراه هميشگي ام بود، كار اگر نكنم مي ميرم. شك نكنيد.

بيست و دو سالگي، عشقي پر شور و ازدواج. شيريني هاي فراوان و ... دو فرزند پسر دارم. سيد سجاد ده ساله و سيد صالح هشت ساله. مولا يارو ياورشان. سه نفري زندگي خوشي داريم. خدا را هزار بار شكر.

آثار پراكنده اي از شعر و يادداشت از سال 68 در مطبوعات داشتم.سال 70، سال فوت عموي بزرگوارم آيت الله العظمي سيد مصطفي موسوي خوانساري، بدون آن كه بدانم كارهاي ستاد خبري و روابط عمومي مراسم را انجام دادم و چندين مقاله و يادداشت و ... در روزنامه هاي مختلف.

همان 22 سالگي، در اوج عاشقي، دفتر مهندسي كه داشتم و لوله كشي گازخانه هاي محله مان- تهران پارس- را انجام مي داديم و يك مغازه سنگ ساختمان را كه شريك بودم رها كردم و خواستم از نوشتن نان بخورم. شدم روزنامه نگار. مجلات حوزه هنري، آتيه، بنياد و جاهايي كه يادم نيست. اولين دبيري سرويس را سال 73 در محله ما تجربه كردم و اولين سردبيري سال 75 در «سالنامه مطبوعات كودك و نوجوان».

حالا سي شش ساله ام. با موهايي سفيد، اما دلي هنوز پر عشق و پر شور. صدها اثر مطبوعاتي درباره ادبيات كودك، ادبيات ديني، ادبيات، سينما، تئاتر و ... شش هفت باري سر دبيري در مجلات و حالا چند سالي است كه صاحب امتيازي و مدير مسئولي شهرزاد. امروز كه اين يادداشت را مي نويسم 37 كتاب از اين قلم چاپ شده و البته چندين كتاب چاپ نشده و صد البته دهها كتاب نا نوشته.

نوشتن را دوست دارم. كودكان را دوست دارم. باورها و آرمان هايي دارم . هرچند غريب و نامقبول براي ديگران. اما نوشته ام و از اين پس هم مي نويسم. خدا را سپاس و هو حسبي

سيد علي كاشفي خوانساري

۱۳۸۶