نخستين رهاورد يك بينش هنرى، حس ناشناخته‏اى است كه گاه باعث سرعت بخشيدن مى‏شود و گاه به صورت يك مانع در خلق آثار فرهنگى، ادبى و هنرى ظاهر مى‏شود. شناخت، درك و تجزيه و تحليل چنين حسى باعث مى‏شود تا به نقش ارزشمند آن نه در خلق يك اثر كه در زندگى هنرى يك هنرمند پى برد. طغيان كردن و جارى بودن كه باعث دگرگونى، رويش و طراوت است از ويژگى‏هاى مثبت اين حس و معلق ماندن و منفعل شدن از خصايص منفى و مخرب آن است كه باعث ترس، شك و ترديد و وسواس مى‏گردد. چنين حسى كه در لايه‏هاى زيرين شخصيتى قرار دارد به محض فعال‏شدن به گونه‏اى خود را بروز مى‏دهد كه شخص با يك ايده يا فكر مثبت تا اوج زيبايى‏ها پيش مى‏رود و در برترين جايگاه ساكن مى‏شود و با يك فكر منفى، جهنمى براى خود مى‏سازد كه تصورش از درك هر انسان معمولى عقل‏گرا خارج است. اين حس ناشناخته باعث مى‏شود تا انسان در بهشتى كه ساخته، ديگران را مطيع و رام خود ببيند و در جهنمى كه خلق كرده همه كاره آن خودش باشد. در جهنمى كه جلاد، شكنجه‏گر، محكوم، ابزار شكنجه و همه و همه زاده ذهن و احساس و رشد يافته همان حس لايه‏اى است. اين‏جاست كه يك هنرمند براى رسيدن به تكامل بايد به خودآگاهى و شناخت كامل برسد تا بتواند نيروهايى را كه چون آب و آتش است به خدمت بگيرد. اين احساسات ناشناخته در عالم واقعيت همان تضادهايى است كه انسان درگير تعريف‏هاى نويى از آن است. مهم اين است كه جهان بر مبناى قانون ضديت استوار است و ما خود، جهانيم. بنابراين عقل و عشق، خير و شر، نور و تاريكى، سپيدى و سياهى، من و تو اضدادى هستند كه مبناى خلق جهان‏اند. زيباترين و روشن‏ترين پديده براى بيان چنين ويژگى شگرفى، عاشق و معشوق‏اند كه براى رسيدن به كمال، راه‏حلِ آسمانى مسئله شكوهمند ضديت را آشكار مى‏سازد، وحدت اضداد.

    در مجموعه سروده‏هاى پس از مرگ چه در ظاهر و چه در لايه‏هاى پنهانى اثر و مؤثر در قالب كلمه و معنا، ضدها وجود دارند.

 

 حال اين اضداد تا چه حد توانسته‏اند به وحدت برسند شايسته بررسى است و اين‏كه آيا مولودى كه بتواند مولّد اثر ديگرى باشد از دل اين مجموعه ظهور كرده است؟

    در اين مجموعه از عرفان، منطق، عشق، عصيان، علم و... گفته شده است و در برگ‏هايى از اين دفتر انديشه‏ها، دغدغه‏ها، شك و ترديد، اعتماد، وسواس، ترس و بالاخره فرياد در كنار هم آمده‏اند تا مجموعه‏اى از حرف‏هاى ناتمام در كش و قوس بيم و اميد سرگردان بمانند. علت اين وضعيت آن است كه شاعر حرف‏هايى براى گفتن دارد و مى‏خواهد با زبانى كاملاً ساده، دريافت‏ها و كلامش را به همه بگويد و انتظار دارد كه از جانب عموم درك شود امّا در انتخاب يك زبان مناسب چنان دچار وسواس و ناآرامى شده كه بيانش سنگين شده، گاه لنگ مى‏زند. مطلب اين كه پيچيدگى و غناى ادبى در زبان و فرهنگ پارسى كه مى‏تواند سبب اعتلاى اثر هنرى شود، گاه به جهت استفاده نابجا بين مخاطب و خالق اثر فاصله مى‏اندازد. برخى آثار ادبى ما به علت ايهام باعث مى‏شود هر كس از ظن خود آن را تفسير به رأى نمايد و اين كه شرايط اجتماعى و تاريخى باعث گرديده تا افراد جامعه با داشتن زبان مشترك، هر يك فرهنگ لغت خاص خود را داشته باشند. اين امر هم‏چنين باعث شده تا بحث مخاطب عام و خاص جلوه و تعريف ديگرگونه‏اى پيدا كند. حال آن‏كه زبان مشترك همه مردم جهان زبان دل است و اين تنها يك شعار نيست و بايد به نيكى درك شده، به كار گرفته شود. آن جا كه هنرمند به اين زبان رسيده به راحتى و بدون دغدغه توانسته تمام حرفش را هر چند ثقيل و پرمعنا بر دل مخاطب بنشاند. حال آن كه وقتى خواسته يا ناخواسته از آن زبان دور شده است با آن كه سعى كرده حرف‏هاى زيبا و پرمعنايش را بيان كند امّا قالب سنگين، كلام شاعر را زير بار كلامش مشوش كرده است. به گونه‏اى كه روح هر كلمه عذاب مى‏كشد، عذابى كشنده كه در حالاتى تلخ تصوير مى‏شود. تصاويرى كه اگرچه زجر آورند اما هر انسانى را وا مى‏دارد تا بر سر هر كلمه اندكى تأمل كرده، بيشتر در آن انديشه كند تا شايد راهى براى درك آن پيدا شود. خواننده‏اى كه شعرآشناست نبايد هم‏چون فاتحه‏خوانى بى‏خبر چند ضربه سنگ‏ريزه بر سنگ سرد و سنگين شعرهاى زنده وارد كرده، بى‏هيچ اعتقادى به رستاخيز كلام در روح و جسم انسان از بهشت كلام گذر كند.

    در مجموعه سروده‏هاى پس از مرگ پتانسيل موجود در كلماتى كه انتخاب شده‏اند گاهى به تشنج مى‏كشند. براى درك اين مطلب بهتر است در فهم روايتى كه در پى مى‏آيد بيشتر دقيق شويم. حس همزاد پندارى با فردى كه سكته كرده، به تشخيص نادرست (مهم همين كلام است، تشخيص نادرست) گواهى فوتش صادر شده، در بهترين شرايط و با آبرومندانه‏ترين تشريفات در زيباترين مكان دفن گرديده است ملموس و قابل تصوير است. امّا وقتى در مى‏يابيم كه همان شخص در زير لحد به هوش آمده، فريادهاى جانخراش‏اش را از ارتفاع يك مترى، هيچ‏كس حتى نزديك‏ترين كسانش نمى‏شنوند و براى او هيچ گامى بر نمى‏دارند، هر زانويى سست مى‏شود و اين همان چيزى است كه بايد اتفاق بيفتد. مخاطب بايد بداند كه در آرامگاه كلام شاعر، كلمات، تك‏تك در جايگاه ابدى‏شان دوباره به هوش آمده، جان گرفته‏اند. آن‏ها فرياد مى‏زنند و با هر زبانى و با هر آن‏چه آموخته‏اند روزنه اميدى جست و جو مى‏كنند كه شايد به لطف اندكى صبر و لختى انديشه قيامتى بر پا شود. فاتحه بر سر چنين مزارى به معناى پوسيده انگاشتن كلام شاعر است، گاهى بايد نبش قبر كرد تا زندگى دوباره‏اى آغاز شود و اين رستاخيز كلام به صبر و انديشه و تشخيص درست فراهم مى‏گردد. چه، ريشه همه جهل‏ها همين تشخيص‏هاى نادرست است. شاعر در اين مجموعه براى شناساندن روح پاك نهفته در كلامش پاى كودك درون، يا بهتر است گفته شود پاى كودك احساسش، را نيز به دنياى آدم بزرگ‏ها كشانده است تا شايد به لطف آن، هر آن‏چه دارد را يك‏جا رو كرده باشد. از اين‏رو مى‏توان گفت كه اين اثر نيازى به نقد و بررسى ندارد زيرا شاعر سعى نموده بى‏هيچ پوششى، ساده ساده سخن بگويد.

    امّا پيچيدگى در همين بيان ساده باعث مى‏شود تا اثرى كه در آن شاعر، خود منتقد خويش است مورد روانكاوى لايه به لايه قرار گيرد. او به درستى دريافته كه برخى منتقدان به عيب‏جويى رو مى‏آورند، بنابراين براى نهيب‏زدن و گريز از گزافه‏گويى و كج فهمى، به عقيده خود، كاملاً شفاف سخن گفته است. امّا اين كه همين سادگى در پاره‏اى اوقات فضاى ناپايدارى را به وجود آورده نشان از آن دارد كه اين همه، كلام يك كودك سالخورده است.

    شايد اگر شاعر عمده كلامش را كه بيشتر دلشوره‏هاى پيش از مرگ است تجزيه و تحليل مى‏نمود و به نبش هر كلام مى‏پرداخت از انبوه نشانه‏هايى كه هر يك به تنهايى مجموعه‏اى از ناگفته‏ها هستند كاسته مى‏شد. چه، اين اثر همانند آرامگاهى شده كه هر شعر، مقبره يك عارف، يك عالم، يك شاعر، يك روزنامه‏نگار... و درنهايت يك عاشق است و درك اين همه در يك نظر سخت و ناممكن مى‏نمايد. آن‏چه بيش از همه در اين اثر خودنمايى مى‏كند سرگشتگى و حيرانى است نه حيرانى يك عارف كه سرگشتگى يك عاشق كه كودكانه لجبازى مى‏كند، پيرانه سخن مى‏گويد و ديگر بار معصومانه گوشه‏اى كز مى‏كند. رفتار او هيچ‏كس را نبايد بيازارد و كسى حق ندارد از او دلگير شود زيرا تمام حرف او اين است: «من عاشقم پس هستم» و شايد به خاطر همين اعتراف صادقانه بايد از اين كه در انتخاب زبان شعرى‏اش وامانده گذشت. چه بسا اين كودك هشتادساله در اوج سادگى معترف است كه اين همه ناشى از «سمّ مطبوع مطبوعات» است. او خواهى نخواهى درگير لغت نامه‏هاست بى‏آن‏كه بداند يا آن‏كه مى‏داند و بروز نمى‏دهد.

    سرودهاى پس از مرگ بيشتر به دلشوره‏هايى مى‏ماند كه پيش از مرگ اتفاق مى‏افتد و چون فرصت بروز نمى‏يابند در حسرت فهم درست مى‏ميرند و ديگر بار در زير سنگ و خاك و لحد در قبر تنگ تنهايى و جدايى در شبى نمور چشم مى‏گشايند بى‏آن‏كه در دنياى ديگرى باشند. شايد بتوان از جهان عشق به جهان كشف رسيد و شايد داروى گياهى كشف از نسخه شيميايى عشق موثرتر افتد. على كاشفى در شعرهاى اين مجموعه خواننده را به انديشه وا مى‏دارد تا كاشف كلام و روح نهفته در آن باشد، نه فاتحه‏خوان بى‏اعتقاد به قيامت و رستاخيز كلام. او يك ياغى نجيب است كه از اضداد درونش رنج مى‏برد امّا ايمان دارد كه مى‏تواند اضداد وجودش را به وحدت برساند تا مولودى ظهور كند كه مولّد اثرى ديگر باشد. شايد اگر خود شاعر مى‏خواست در يك كلام رندانه به توجيه كلامش بپردازد مى‏گفت: علّت عاشق زعلّت‏ها جداست.