دلشورههايى پيش از مرگ / مُعيد حيدرى
نخستين رهاورد يك بينش هنرى، حس ناشناختهاى است كه گاه باعث سرعت بخشيدن مىشود و گاه به صورت يك مانع در خلق آثار فرهنگى، ادبى و هنرى ظاهر مىشود. شناخت، درك و تجزيه و تحليل چنين حسى باعث مىشود تا به نقش ارزشمند آن نه در خلق يك اثر كه در زندگى هنرى يك هنرمند پى برد. طغيان كردن و جارى بودن كه باعث دگرگونى، رويش و طراوت است از ويژگىهاى مثبت اين حس و معلق ماندن و منفعل شدن از خصايص منفى و مخرب آن است كه باعث ترس، شك و ترديد و وسواس مىگردد. چنين حسى كه در لايههاى زيرين شخصيتى قرار دارد به محض فعالشدن به گونهاى خود را بروز مىدهد كه شخص با يك ايده يا فكر مثبت تا اوج زيبايىها پيش مىرود و در برترين جايگاه ساكن مىشود و با يك فكر منفى، جهنمى براى خود مىسازد كه تصورش از درك هر انسان معمولى عقلگرا خارج است. اين حس ناشناخته باعث مىشود تا انسان در بهشتى كه ساخته، ديگران را مطيع و رام خود ببيند و در جهنمى كه خلق كرده همه كاره آن خودش باشد. در جهنمى كه جلاد، شكنجهگر، محكوم، ابزار شكنجه و همه و همه زاده ذهن و احساس و رشد يافته همان حس لايهاى است. اينجاست كه يك هنرمند براى رسيدن به تكامل بايد به خودآگاهى و شناخت كامل برسد تا بتواند نيروهايى را كه چون آب و آتش است به خدمت بگيرد. اين احساسات ناشناخته در عالم واقعيت همان تضادهايى است كه انسان درگير تعريفهاى نويى از آن است. مهم اين است كه جهان بر مبناى قانون ضديت استوار است و ما خود، جهانيم. بنابراين عقل و عشق، خير و شر، نور و تاريكى، سپيدى و سياهى، من و تو اضدادى هستند كه مبناى خلق جهاناند. زيباترين و روشنترين پديده براى بيان چنين ويژگى شگرفى، عاشق و معشوقاند كه براى رسيدن به كمال، راهحلِ آسمانى مسئله شكوهمند ضديت را آشكار مىسازد، وحدت اضداد.
در مجموعه سرودههاى پس از مرگ چه در ظاهر و چه در لايههاى پنهانى اثر و مؤثر در قالب كلمه و معنا، ضدها وجود دارند.
حال اين اضداد تا چه حد توانستهاند به وحدت برسند شايسته بررسى است و اينكه آيا مولودى كه بتواند مولّد اثر ديگرى باشد از دل اين مجموعه ظهور كرده است؟
در اين مجموعه از عرفان، منطق، عشق، عصيان، علم و... گفته شده است و در برگهايى از اين دفتر انديشهها، دغدغهها، شك و ترديد، اعتماد، وسواس، ترس و بالاخره فرياد در كنار هم آمدهاند تا مجموعهاى از حرفهاى ناتمام در كش و قوس بيم و اميد سرگردان بمانند. علت اين وضعيت آن است كه شاعر حرفهايى براى گفتن دارد و مىخواهد با زبانى كاملاً ساده، دريافتها و كلامش را به همه بگويد و انتظار دارد كه از جانب عموم درك شود امّا در انتخاب يك زبان مناسب چنان دچار وسواس و ناآرامى شده كه بيانش سنگين شده، گاه لنگ مىزند. مطلب اين كه پيچيدگى و غناى ادبى در زبان و فرهنگ پارسى كه مىتواند سبب اعتلاى اثر هنرى شود، گاه به جهت استفاده نابجا بين مخاطب و خالق اثر فاصله مىاندازد. برخى آثار ادبى ما به علت ايهام باعث مىشود هر كس از ظن خود آن را تفسير به رأى نمايد و اين كه شرايط اجتماعى و تاريخى باعث گرديده تا افراد جامعه با داشتن زبان مشترك، هر يك فرهنگ لغت خاص خود را داشته باشند. اين امر همچنين باعث شده تا بحث مخاطب عام و خاص جلوه و تعريف ديگرگونهاى پيدا كند. حال آنكه زبان مشترك همه مردم جهان زبان دل است و اين تنها يك شعار نيست و بايد به نيكى درك شده، به كار گرفته شود. آن جا كه هنرمند به اين زبان رسيده به راحتى و بدون دغدغه توانسته تمام حرفش را هر چند ثقيل و پرمعنا بر دل مخاطب بنشاند. حال آن كه وقتى خواسته يا ناخواسته از آن زبان دور شده است با آن كه سعى كرده حرفهاى زيبا و پرمعنايش را بيان كند امّا قالب سنگين، كلام شاعر را زير بار كلامش مشوش كرده است. به گونهاى كه روح هر كلمه عذاب مىكشد، عذابى كشنده كه در حالاتى تلخ تصوير مىشود. تصاويرى كه اگرچه زجر آورند اما هر انسانى را وا مىدارد تا بر سر هر كلمه اندكى تأمل كرده، بيشتر در آن انديشه كند تا شايد راهى براى درك آن پيدا شود. خوانندهاى كه شعرآشناست نبايد همچون فاتحهخوانى بىخبر چند ضربه سنگريزه بر سنگ سرد و سنگين شعرهاى زنده وارد كرده، بىهيچ اعتقادى به رستاخيز كلام در روح و جسم انسان از بهشت كلام گذر كند.
در مجموعه سرودههاى پس از مرگ پتانسيل موجود در كلماتى كه انتخاب شدهاند گاهى به تشنج مىكشند. براى درك اين مطلب بهتر است در فهم روايتى كه در پى مىآيد بيشتر دقيق شويم. حس همزاد پندارى با فردى كه سكته كرده، به تشخيص نادرست (مهم همين كلام است، تشخيص نادرست) گواهى فوتش صادر شده، در بهترين شرايط و با آبرومندانهترين تشريفات در زيباترين مكان دفن گرديده است ملموس و قابل تصوير است. امّا وقتى در مىيابيم كه همان شخص در زير لحد به هوش آمده، فريادهاى جانخراشاش را از ارتفاع يك مترى، هيچكس حتى نزديكترين كسانش نمىشنوند و براى او هيچ گامى بر نمىدارند، هر زانويى سست مىشود و اين همان چيزى است كه بايد اتفاق بيفتد. مخاطب بايد بداند كه در آرامگاه كلام شاعر، كلمات، تكتك در جايگاه ابدىشان دوباره به هوش آمده، جان گرفتهاند. آنها فرياد مىزنند و با هر زبانى و با هر آنچه آموختهاند روزنه اميدى جست و جو مىكنند كه شايد به لطف اندكى صبر و لختى انديشه قيامتى بر پا شود. فاتحه بر سر چنين مزارى به معناى پوسيده انگاشتن كلام شاعر است، گاهى بايد نبش قبر كرد تا زندگى دوبارهاى آغاز شود و اين رستاخيز كلام به صبر و انديشه و تشخيص درست فراهم مىگردد. چه، ريشه همه جهلها همين تشخيصهاى نادرست است. شاعر در اين مجموعه براى شناساندن روح پاك نهفته در كلامش پاى كودك درون، يا بهتر است گفته شود پاى كودك احساسش، را نيز به دنياى آدم بزرگها كشانده است تا شايد به لطف آن، هر آنچه دارد را يكجا رو كرده باشد. از اينرو مىتوان گفت كه اين اثر نيازى به نقد و بررسى ندارد زيرا شاعر سعى نموده بىهيچ پوششى، ساده ساده سخن بگويد.
امّا پيچيدگى در همين بيان ساده باعث مىشود تا اثرى كه در آن شاعر، خود منتقد خويش است مورد روانكاوى لايه به لايه قرار گيرد. او به درستى دريافته كه برخى منتقدان به عيبجويى رو مىآورند، بنابراين براى نهيبزدن و گريز از گزافهگويى و كج فهمى، به عقيده خود، كاملاً شفاف سخن گفته است. امّا اين كه همين سادگى در پارهاى اوقات فضاى ناپايدارى را به وجود آورده نشان از آن دارد كه اين همه، كلام يك كودك سالخورده است.
شايد اگر شاعر عمده كلامش را كه بيشتر دلشورههاى پيش از مرگ است تجزيه و تحليل مىنمود و به نبش هر كلام مىپرداخت از انبوه نشانههايى كه هر يك به تنهايى مجموعهاى از ناگفتهها هستند كاسته مىشد. چه، اين اثر همانند آرامگاهى شده كه هر شعر، مقبره يك عارف، يك عالم، يك شاعر، يك روزنامهنگار... و درنهايت يك عاشق است و درك اين همه در يك نظر سخت و ناممكن مىنمايد. آنچه بيش از همه در اين اثر خودنمايى مىكند سرگشتگى و حيرانى است نه حيرانى يك عارف كه سرگشتگى يك عاشق كه كودكانه لجبازى مىكند، پيرانه سخن مىگويد و ديگر بار معصومانه گوشهاى كز مىكند. رفتار او هيچكس را نبايد بيازارد و كسى حق ندارد از او دلگير شود زيرا تمام حرف او اين است: «من عاشقم پس هستم» و شايد به خاطر همين اعتراف صادقانه بايد از اين كه در انتخاب زبان شعرىاش وامانده گذشت. چه بسا اين كودك هشتادساله در اوج سادگى معترف است كه اين همه ناشى از «سمّ مطبوع مطبوعات» است. او خواهى نخواهى درگير لغت نامههاست بىآنكه بداند يا آنكه مىداند و بروز نمىدهد.
سرودهاى پس از مرگ بيشتر به دلشورههايى مىماند كه پيش از مرگ اتفاق مىافتد و چون فرصت بروز نمىيابند در حسرت فهم درست مىميرند و ديگر بار در زير سنگ و خاك و لحد در قبر تنگ تنهايى و جدايى در شبى نمور چشم مىگشايند بىآنكه در دنياى ديگرى باشند. شايد بتوان از جهان عشق به جهان كشف رسيد و شايد داروى گياهى كشف از نسخه شيميايى عشق موثرتر افتد. على كاشفى در شعرهاى اين مجموعه خواننده را به انديشه وا مىدارد تا كاشف كلام و روح نهفته در آن باشد، نه فاتحهخوان بىاعتقاد به قيامت و رستاخيز كلام. او يك ياغى نجيب است كه از اضداد درونش رنج مىبرد امّا ايمان دارد كه مىتواند اضداد وجودش را به وحدت برساند تا مولودى ظهور كند كه مولّد اثرى ديگر باشد. شايد اگر خود شاعر مىخواست در يك كلام رندانه به توجيه كلامش بپردازد مىگفت: علّت عاشق زعلّتها جداست.